رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت 9
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 
سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:رمان,داستان, :: 17:10 ::  نويسنده : miss brazili=pary

مرفیوس از جایش برخاست و با دست به نیو اشاره کرد که دنبالش برود. از اتاق خارج شدند. تانکس که

پشت در منتظر بود با خوشحالی گفت:"وای خدا!خوشحالم که بهمون ملحق شدی نیو.باید به ترینیتی

بگم.مطمئنم وقتی بشنوه بال درمیاره" مرفیوس با ناخشنودی پرسید:"تو بازم گوش وایساده بودی

نیمفادورا؟" تانکس با نارضایتی نفس عمیقی کشید و گفت:"همچی چیز محرمانه ای هم که بهش

نگفتی.ضمنا منو تانکس صدا کن" نیو برای جلوگیری از جروبحث آن دو از تانکس پرسید:"چرا دوس

نداری کسی به اسم کوچیک صدات کنه؟" تانکس دماغش را چین انداخت و در پاسخ گفت:"تو هم اگه ننه

احمقی داشتی که اسمتو نیمفادورا گذاشته بود دوس نداشتی به اسم کوچیک صدات بزنن" همه با هم از پله

های درب و داغان پایین رفتند.وقتی به دم در هال رسیدند مرفیوس هشدار داد:"توی هال به هیچ عنوان

سر و صدا نکنین" سپس در رو به هال را گشود و آرام وارد شد. پس از او نیو و بعد از نیو تانکس

پاورچین پاورچین وارد هال شدند.تقریبا به درب رو به آشپزخانه رسیده بودند که...شترق! پای تانکس

به جا چتری زشتی که به نظر از پای یک غول درست شده بود گرفت و آنرا به زمین انداخت. درب

آشپزخانه با شدت باز شد.خانم ویزلی و ترینیتی با عجله از آشپزخانه بیرون دویدند. خانم ویزلی نعره

زد:"تانکس! هزار بار گفتم توی هال سر و صدا..." بقیه کلمات خانم ویزلی در میان جیغی وحشتناک و

کر کننده گم شد. نیو یک لحظه اندیشید کسی را با تمام قوا شکنجه میکنند اما بلافاصله چشمش به منبع

صدا افتاد. پرده های سرخ رنگی که قسمتی از دیوار هال را پوشانده بودند و نیو در بدو ورودش فکر

میکرد آنجا پنجره است به کناری لغزیده و تابلویی چنان طبیعی را نمایاندند که گویی پیرزن چروکیده و

لاشخور مانندی درون یک ایوان کوچک نشسته و از ته قلب جیغ میکشید. زن نعره زد:" دورگه ها!

آشغال ها! گرگنماها! خدا لعنتتون کنه! خونه آبا و اجدادیمو به گند و کثافت

کشیدین! خونه پدریمو نابود کردین! آبرو و حیثیت خانوادگیمو لکه دار کردین" ترینیتی و

خانم ویزلی با سرعت جلو رفتند و سعی کردند پرده ها را دوباره بکشند و صدای جیغ و داد پیرزن

وحشتناک را خاموش کنند.اما انگار دستانی نامرئی از این کار جلوگیری میکردند.چشم پیرزن به ترینیتی

افتاد و نفسش بند آمد.با صدایی به مراتب گوش خراش تر از قبل عربده زد:" ای خیانتکار!مایه

انزجار! ننگ خانواده سالواتور!" ترینیتی با خشم فریاد کشید:"خفه شو عجوزه پیر وحشتناک!صداتو

ببر! لاشخور پیر ترسناک!" پیرزن مجددا نفسش بند آمد و روی صندلی اش ولو شد.نیو جلو دوید تا به

ترینیتی و خانم ویزلی در کشیدن پرده ها کمک کند.پیرزن دوباره به خود آمد و وحشیانه عربده کشید:"

وای بر من! کم به خاندانمان ضرر زدی حالا هم این مشنگها رو به خونه پدری من راه

دادی؟عجوزه ها!گندزاده ها! جانی ها! آشغال ها!کثافت ها!" چشمانش در حدقه میچرخید

و آب از دهان و بینی اش به طور ناخوشایندی سرازیر بود.ترینیتی که نزدیک بود از حرص بترکد جیغ

زد:"اینقدر مزخرف نگو جن پیر! عجوزه خودتی! گندزاده خودتی!" سرانجام موفق شدند پرده ها را

بکشند. صدای جیغ خاموش شد. ترینیتی با بیحالی روی زمین نشست.سرش را بلند کرد و با ناراحتی به

نیو لبخند زد.گفت:"خب نیو.با مادر بزرگ منم آشنا شدی." نیو با تعجب گفت:"مادر بزرگت؟" ترینیتی با

تمسخر خندید و گفت:"اوه آره.مامان بزرگ پیر و عزیزم! خیلی بهم علاقه داره.آخه میدونی اون طرفدار

فرقه مرگ خوارها بود" نیو میخواست از ترینیتی بپرسد که این مرگ خوارها کی هستند اما مرفیوس او

را ساکت کرد و گفت:"الان وقتش نیس.باید بریم زیرزمین." ترینیتی صاف نشست و پرسید:"مگه قبول

کرده؟" مرفیوس اخم کرد:"خب البته. و گرنه الان اینجا نبود که!" ترینیتی از زمین بلند شد و نیو را در

آغوش گرفت:"وای عالی شد!" سپس با نگاه های چپ چپ مرفیوس از نیو جدا شد.لبخند ملیحی به نیو زد

و بلافاصله چهره اش جدی شد.گفت:"بیا دنبالم" و به آشپزخانه رفت.نیو دودل بود که دنبالش برود اما

مرفیوس او را به درون آشپزخانه هل داد.ترینیتی قالیچه کف آشپزخانه را کنار زد. دریچه مخفی کوچکی

نمایان شد. ترینیتی چوبدستی اش را رو به دریچه گرفت و گفت:" آلوهومورا!" قفل دریچه باز شد.ترینیتی

دریچه را گشود و کنار ایستاد.خطاب به مرفیوس گفت:"اول تو" مرفیوس سرش را به نشانه تایید تکان داد

و با یک حرکت سریع داخل دریچه پرید و ناپدید شد. ترینیتی گفت:"نوبت توئه نیو" نیو با تعجب به داخل

دریچه نگاه کرد.هیچ پله ای نداشت.خیلی تاریک بود.ترینیتی که متوجه حیرت نیو شده بود گفت:"پله ای

در کار نیست.باید سر بخوری. واسه اینکه راحت تر باشی بهتره یهو بپری توی دریچه.مث مرفیوس"

حرفش به نظر احمقانه بود.اگر دست و پای نیو میشکست چه؟ اما مرفیوس هم همینکار را کرده بود.ضمنا

ترینیتی هیچ وقت کاری به ضرر نیو انجام نداده بود.نیو به ترینیتی اعتماد داشت."باشه.اگه تو بگی

اینجوری راحت تره حتما همینطوره" و با یک جست سریع به داخل دریچه پرید. انتظار داشت روی زمین

بیفتد اما اینطور نشد. درون چیزی سرسره مانند با سرعت سرسام آوری سر خورد و پایین رفت.با توجه

به صداهایی که از بالای سرش میامد احساس میکرد ترینیتی هم وارد دریچه شده است. تقریبا 5 دقیقه بعد

از آغاز سر خوردن پاهای نیو به زمین برخورد کرد. خود را از درون سرسره بیرون کشید و چه به

موقع این کار را کرد چون ترینیتی بلافاصله بعد از او از سرسره بیرون آمد. با حرارت گفت:"خیلی

باحال بود نه؟" نیو که هنوز سرگیجه اش برطرف نشده بود گفت:"بستگی داره منظورت از باحال چی

باشه!" ترینیتی خندید و گفت:"بیا" نیو تازه متوجه دم و دستگاه عجیب غریب درون اتاق و آدمهایی به

مراتب عجیب تر شده بود. ترینیتی نیو را به طرف صندلی عجیبی برد که بی شباهت به صندلی دندان

پزشکی نبود.اشاره کرد که بنشیند.نیو نشست و آدمها را برانداز کرد.سه مرد و یک زن.از مرفیوس

خبری نبود.ترینیتی دستگاه های عجیبی را که کنار صندلی بودند روشن کرد.سیم های متعددی را به بدن

نیو وصل کرد.زمانیکه سیم های دستگاه نشاندهنده ضربان قلب را به سینه نیو وصل میکرد توضیح

داد:"واسه این اینجوری سیم پیچت کردم که میخوام مطمئن بشم جایی اشتباه نشده و خطری تهدیدت

نمیکنه.این دستگاه ها تقریبا مثل دستگاه های پزشکی عمل میکنن.علائم حیاتی رو نشون میدن.اما یه فرقی

دارن.اونم اینکه خیلی دقیق ترن" نیو به آینه قدی زیبایی که سمت چپ صندلی قرار داشت اشاره کرد و

پرسید:"این چیه؟" صدایی از پشت سر ترینیتی گفت:"خودت میفهمی" مرفیوس بی هیچ سر و صدایی

پیدایش شده بود.ترینیتی از جا پرید و به عقب نگاه کرد.مرفیوس از ترینیتی پرسید:"همه چی حاضره؟"

"بله قربان.حاضره" "خوبه.نیو به آینه نگاه کن" نیو به آینه خیره شد.ابتدا فکر کرد چشمانش مشکل پیدا

کرده اما وقتی دقیق تر نگاه کرد متوجه شد که اشتباه نکرده است.آینه مثل نقره مذاب موج برمیداشت!

بدون اینکه بداند چرا دستش را به طرف آینه برد و آنرا لمس کرد.آینه به دستش چسبید! با فریادی از سر

تعجب دستش را از آینه جدا کرد.اما هنوز مقداری از ماده آینه مانند به دستش چسبیده بود و با سرعت تمام

دستش را میپوشاند. سعی کرد آنرا جدا کند اما ترینیتی او را از این کار باز داشت.گفت:"نکن.بزار کل

بدنتو بپوشونه" نیو به چشمهای سیاه ترینیتی نگاه کرد و قبل از اینکه بتواند از گفتن این جمله خودداری

کند از دهانش پرید:"آخه خیلی سرده" ترینیتی خندید. حالا دیگر ماده آیینه مانند داشت به چشمهای نیو

میرسید...

ادامش وقتی که نظرای این پست از 35 بیشتر بشهبوسه

ضمنا توی نظرا بهم بگین از کدوم شخصیت بیشتر خوشتون میاد و از کدوم متنفرین؟

 




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 305
بازدید کل : 3900
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا